اغواگر

چرا به دام چشم اغواگر افتادم!؟
يكشنبه, ۷ مرداد ۱۴۰۳، ۰۱:۰۳ ق.ظ

ویولون زن روی پل

 

 

کتاب ویلون زن روی پل|اثر خسرو بابا خانی|نشر جام جم+خرید و معرفی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

«همیشه عمل مقدم است بر حس»

چند روزی می‌شود که کتاب را تمام کرده‌ام ولی پستی در موردش قرار ندادم. چونکه حال نداشتم دست به کیبورد ببرم و چند خطی مهمانتان کنم. همه‌ی اینها بخاطر این است که نوشتن سخت است. آری، نوشتن سخت است، کیست که این را نداند؟ گاهی نوشتن یک متن کوتاه ساعت‌ها زمان از تو می‌گیرد، چرا که نوشتنت نمی‌آید و اصطلاحا می‌گویی حسش نیست. درحالی که به قول استاد باباخانی اگر ما بخواهیم منتظر بمانیم تا حسش بیاید احتمالا هیچگاه چیزی نخواهیم نوشت. این بود که بلاخره در ساعت ۲:۳۲ دقیقه ی شب، توی اتوبوسی که تهران را به مقصد یکی از شهرهای جنوبی کشور ترک کرده بود دست به گوشی بردم ولی احتمالا آن را چند روز دیگر منتشر کنم. نه اینکه حسش نباشد، نه! این متن عجله‌ای و بین راهی باید ویرایش شده و در قالب مناسب تری به پیشگاه مخاطب عرضه شود. این همان درسی است که من از خسرو خوبان یاد گرفتم. اینکه لوتی‌گری را در حق مخاطبم به حد اعلا رسانده و خدمتگزار باشم.

داستان خریدن این کتاب هم در نوع خودش جالب است. یکبار که به دلایلی تا حدود ساعت ۷ عصر در دانشگاه به همراه چند نفر از رفقا مانده بودیم؛ کمبود چیزی را در خودم حس کردم و بر آن شدم که آن را با یک کتاب پر کنم. این شد که دوستان را به هر طریقی که می‌توانستم راضی کردم همراهم بیایند تا من بتوانم کتابی بخرم و پس از آن به سمت ایستگاه مترو و متعاقبا خوابگاه برویم. در نگاه اول نام کتابی توجهم را جلب کرد. من قبلا تعریفش را شنیده بودم ولی نمی‌دانستم دقیقا در چه موردی است. همین شد که آن را خریدم و راه افتادم. چند صفحه‌ای که خواندم ناگهان به یاد آوردم و دنیا روی سرم آوار شد.

«این کتاب رو باید معتادا بخونن!!»

این جمله‌ای بود که در مورد کتاب «ویولون زن روی پل» توی ذهنم داشتم و به خودم لعنت می‌فرستادم که چرا پولم را خرج چنین کتاب بدرد نخوری کرده‌ام اما نمی‌دانستم کمتر از دو ماه بعد، درست زمانی که امتحانات ترمم را تمام کردم با چه چیزی روبرو خواهم شد. حدودا اواخر تیرماه وقتی که داشتیم اثاث کشی می‌کردیم، چند ساعت بعد از تمام کردن کتاب جذاب «کتابخانه نیمه شب»، با خسرو خوبان همراه شدم. پس از آنکه مهر ایزدی او را در شب قدر از مرگ خودخواسته رهایی داد، به همراه دکتر میرلوحی، پا به پای قلمش حرکت کردم. واژگان سحرآمیزی که از سر پنجه‌های جادویی او تراویده بود مرا با خودش به میانه دهه شصت و هفتاد برد. ذره ذره با او اعتیاد را چشیدم و به پیش آمدم. طعم ترس و اضطراب و خماری را احساس کردم و با هر اقدام ناموفق برای ترک غم سراسر وجودم را در بر گرفت. هر بار که شخصی سرش را شیره می‌مالید، صورتم گر می‌گرفت و هر بار که شخصی او را مظلوم گیر می‌آورد و تلکه می‌کرد، عصبانیت تمام وجودم را فرا می‌گرفت. شاید دکتر میرلوحی ده سال منتظر بازگشت خسرو مانده بود ولی این انتظار برای خواننده رمان تنها چند خط است و خسروخان با تحولی عجیب و شخصیتی جدید مجدداً پا به مطب استن لورل(لقبی که استاد بخاطر شباهتش با آن بازیگر غربی به او داده بود) گذاشت. این تحول هم خودش داستانی عجیب دارد که باید فلش بک بزنیم به اواخر دهه هفتاد خورشیدی و آشنایی با آقای مهندس و کنگره‌اش که برای رهایی معتادان عزیز از بند اعتیاد شیوه‌ای جدید را در پیش گرفته بود. در‌واقع مهندس در زمانی که هنوز اعتیاد جرم بود و معتاد مجرم، معتاد را بیمار می‌دانست و اعتیاد را بیماری! همین دیدگاه انقلابی بود که خیلی‌ها را نجات داد و هنوز هم خیلی‌های دیگر را نجات می‌دهد.(مراجعه شود به وبسایت جمعیت احیای انسانی کنگره‌ی 60)

در نهایت من آموختم که اعتیاد صرفاً مربوط به افیون نیست؛ که خیلی وقت‌ها ما درگیر خیلی چیزها می‌شویم و یکی از مهمترین انگیزه‌های من برای ترک و بازگشت به آغوش اجتماع کتاب «ویولون زن روی پل» خواهد بود!



نوشته شده توسط بوزون هیگز
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

اغواگر

چرا به دام چشم اغواگر افتادم!؟

ازاین‌همه‌چشمان‌خـــمارآلــوده‌ی‌مست
چرا بـه دام چشـمان اغواگر افـتادم!؟
عجب‌قمارعجیبی‌است‌حکم‌دل‌اینست
چرا‌به‌دام‌عشق پر شور و شر افتادم!؟
[محمد جوکار]

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

ویولون زن روی پل

يكشنبه, ۷ مرداد ۱۴۰۳، ۰۱:۰۳ ق.ظ

 

 

کتاب ویلون زن روی پل|اثر خسرو بابا خانی|نشر جام جم+خرید و معرفی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

«همیشه عمل مقدم است بر حس»

چند روزی می‌شود که کتاب را تمام کرده‌ام ولی پستی در موردش قرار ندادم. چونکه حال نداشتم دست به کیبورد ببرم و چند خطی مهمانتان کنم. همه‌ی اینها بخاطر این است که نوشتن سخت است. آری، نوشتن سخت است، کیست که این را نداند؟ گاهی نوشتن یک متن کوتاه ساعت‌ها زمان از تو می‌گیرد، چرا که نوشتنت نمی‌آید و اصطلاحا می‌گویی حسش نیست. درحالی که به قول استاد باباخانی اگر ما بخواهیم منتظر بمانیم تا حسش بیاید احتمالا هیچگاه چیزی نخواهیم نوشت. این بود که بلاخره در ساعت ۲:۳۲ دقیقه ی شب، توی اتوبوسی که تهران را به مقصد یکی از شهرهای جنوبی کشور ترک کرده بود دست به گوشی بردم ولی احتمالا آن را چند روز دیگر منتشر کنم. نه اینکه حسش نباشد، نه! این متن عجله‌ای و بین راهی باید ویرایش شده و در قالب مناسب تری به پیشگاه مخاطب عرضه شود. این همان درسی است که من از خسرو خوبان یاد گرفتم. اینکه لوتی‌گری را در حق مخاطبم به حد اعلا رسانده و خدمتگزار باشم.

داستان خریدن این کتاب هم در نوع خودش جالب است. یکبار که به دلایلی تا حدود ساعت ۷ عصر در دانشگاه به همراه چند نفر از رفقا مانده بودیم؛ کمبود چیزی را در خودم حس کردم و بر آن شدم که آن را با یک کتاب پر کنم. این شد که دوستان را به هر طریقی که می‌توانستم راضی کردم همراهم بیایند تا من بتوانم کتابی بخرم و پس از آن به سمت ایستگاه مترو و متعاقبا خوابگاه برویم. در نگاه اول نام کتابی توجهم را جلب کرد. من قبلا تعریفش را شنیده بودم ولی نمی‌دانستم دقیقا در چه موردی است. همین شد که آن را خریدم و راه افتادم. چند صفحه‌ای که خواندم ناگهان به یاد آوردم و دنیا روی سرم آوار شد.

«این کتاب رو باید معتادا بخونن!!»

این جمله‌ای بود که در مورد کتاب «ویولون زن روی پل» توی ذهنم داشتم و به خودم لعنت می‌فرستادم که چرا پولم را خرج چنین کتاب بدرد نخوری کرده‌ام اما نمی‌دانستم کمتر از دو ماه بعد، درست زمانی که امتحانات ترمم را تمام کردم با چه چیزی روبرو خواهم شد. حدودا اواخر تیرماه وقتی که داشتیم اثاث کشی می‌کردیم، چند ساعت بعد از تمام کردن کتاب جذاب «کتابخانه نیمه شب»، با خسرو خوبان همراه شدم. پس از آنکه مهر ایزدی او را در شب قدر از مرگ خودخواسته رهایی داد، به همراه دکتر میرلوحی، پا به پای قلمش حرکت کردم. واژگان سحرآمیزی که از سر پنجه‌های جادویی او تراویده بود مرا با خودش به میانه دهه شصت و هفتاد برد. ذره ذره با او اعتیاد را چشیدم و به پیش آمدم. طعم ترس و اضطراب و خماری را احساس کردم و با هر اقدام ناموفق برای ترک غم سراسر وجودم را در بر گرفت. هر بار که شخصی سرش را شیره می‌مالید، صورتم گر می‌گرفت و هر بار که شخصی او را مظلوم گیر می‌آورد و تلکه می‌کرد، عصبانیت تمام وجودم را فرا می‌گرفت. شاید دکتر میرلوحی ده سال منتظر بازگشت خسرو مانده بود ولی این انتظار برای خواننده رمان تنها چند خط است و خسروخان با تحولی عجیب و شخصیتی جدید مجدداً پا به مطب استن لورل(لقبی که استاد بخاطر شباهتش با آن بازیگر غربی به او داده بود) گذاشت. این تحول هم خودش داستانی عجیب دارد که باید فلش بک بزنیم به اواخر دهه هفتاد خورشیدی و آشنایی با آقای مهندس و کنگره‌اش که برای رهایی معتادان عزیز از بند اعتیاد شیوه‌ای جدید را در پیش گرفته بود. در‌واقع مهندس در زمانی که هنوز اعتیاد جرم بود و معتاد مجرم، معتاد را بیمار می‌دانست و اعتیاد را بیماری! همین دیدگاه انقلابی بود که خیلی‌ها را نجات داد و هنوز هم خیلی‌های دیگر را نجات می‌دهد.(مراجعه شود به وبسایت جمعیت احیای انسانی کنگره‌ی 60)

در نهایت من آموختم که اعتیاد صرفاً مربوط به افیون نیست؛ که خیلی وقت‌ها ما درگیر خیلی چیزها می‌شویم و یکی از مهمترین انگیزه‌های من برای ترک و بازگشت به آغوش اجتماع کتاب «ویولون زن روی پل» خواهد بود!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳/۰۵/۰۷
بوزون هیگز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی