قمار باز
بسم الله الرحمن الرحیم
«...اکنون برای شما فرقی ندارد. هم این و هم آن را در قمار خواهید باخت...»
تابحال داستایوفسکی و جلال آل احمد را در کنار هم تصور کردهاید؟
شاید از خودتان بپرسید چه سوال عجیبی! اما من این چیز عجیب را در رمان «قمار باز» تجربه کردم؛ داستان پردازی جذاب داستایوفسکی در کنار ترجمه جالب جلال آل احمد!
الکسی ایووانویچ جوان، معلم سرخانهی یک خانواده پولدار روس است که همراه آنها به سفر میرود. از قضا این خانواده تخصص زیادی در از دست دادن سرمایهی خودشان دارند و این باعث شده که مرد این خانواده یعنی ژنرال بازنشسته، تحت نفوذ مردی فرانسوی به نام آقای مارکی قرار بگیرد و توسط یک زن فرانسوی تسخیر شود. داستان در کشمکش است و همه از جمله پولینا الکساندروونای جوان- دختر خوانده ژنرال، که من نمیدانم چرا چند تا اسم داشت- منتظر مرگ مادربزرگ پیر خود هستند که زن یک ژنرال روسی بوده و کلی مال و منال دارد. موسیو مارکی منتظر است که قرضش را از ژنرال بگیرد، مادمازل بلانش- خانم فرانسوی مسخر قلب ژنرال- منتظر پولدار شدن ژنرال و ازدواج با اوست. و هرکس به طریقی انتظار مرگ پیرزن را میکشند. در این میان همگی- غیر روسها- با تمسخر عجیبی نسبت به روسها، با الکسی ایووانویچ صحبت میکنند ولی ایووانویچ که دلسپردهی پولیناست در اطراف این خانواده میپلکد و در استخدام ژنرال است. برخورد پولینا از ابتدا تا انتهای داستان به گونهای است که آدم نمیتواند بفهمد واقعا چه حسی نسبت به ایووانویچ دارد. ایووانویچ که اظهار وفاداری و گاهی عشق میکند یکبار به پولینا گفته که حتی حاضر است خودش را از قلهی کوه شلاگنبرگ به پایین بیندازد به درخواست پولینا با مقداری پول به قمارخانه میرود و به قمار میپردازد. اینجا آغاز داستان عجیب روسها و قمار در این رمان است. داستایوفسکی که تمام داراییاش را در قمار از دست داده مجبور میشود در ۲۶ روز این داستان را بنویسد تا بتواند قرضش را بدهد. پس طبیعی است که فکر کنیم او دارد از میل شدید درونی خودش به بازی رولت میگوید و بهگونهای الکسی قمار باز تجسمی از بخشی از شخصیت خود اوست. رولت بازیای است که در هر لحظه تو را بیشتر مجذوب خودش میکند، نه اینکه جذاب باشد، نه! رولت تو را سحر میکند. انگار دیگر چیزی را حس نمیکنی، تنها به دنبال چند برابر کردن پول روی میز سبز هستی و لاغیر. یکجور دیوانگی آنی. البته طبیعی هم هست اینکه در چند لحظه و بدون زحمت صرفا با چرخیدن یک توپ بتوانی پول دربیاوری همانقدر جذاب است که انگشت زدن روی صفحه گوشی و جمع کردن پول از همستر! اما مقصود من از گفتن اینها این نبود که خدای نکرده به ساحت مقدس همستر بزرگ توهین کنم و یا بازی بی رحم قمار را به سخره بگیرم بلکه منظور من به همان جملهی صفحات آخر رمان است. جایی که متوجه میشویم پولینا، مستر آستلی را برای چه کاری مامور کرده و نظرمان در مورد خیلی چیزها تغییر میکند. همانجایی که میگوید:«...اکنون برای شما فرقی ندارد. هم این و هم آن را در قمار خواهید باخت...» خدای من. چقدر دقیق. هیچوقت فرقی نداشته. ما در هر لحظه و هر موقعیت تمام داراییمان را به قمار میگذاریم. ما چقدر برای وقتمان، برای زندگیمان، برای جوانیمان و خیلی چیزهای دیگرمان برنامه داریم!؟ تقریبا هیچی! انگار که این سرمایهها را به امید برد قمار میکنیم. قماری که در آن همیشه بازندهایم چون وقت، زندگی، جوانی و... ابدی نیستند و از دست میروند و ما میمانیم و شور و شوق قمار مجدد به امید برنده شدن؛ تا اینکه همان اندک داشتهها را هم میبازیم. آری همه ما قمار باز هستیم!
به نظرم تشبیه همستر به قمار درست نیست. چون توی همستر نه سرمایه نه وقت آنچنانی از دست نمیره. حتی احساسی شبیه قمار کردن هم بهت نمیده.
کازینو دقیقا شبیه شهربازیه. بیشتر درگیر هیجانش میشی تا برد و باخت. کافیه یه بار یه پول درشت ببری. دیگه نمیتونی ولش کنی. هربار رفتم کازینو با جیب خالی برگشتم. چون هربار میگی اگه یه بار بردم پس بازم میتونم ببرم! شاید واسه آدمی که اهل ریسکه شبیه زندگی باشه. ولی واسه اکثر آدما که ریسک چندانی توی زندگیشون نمیکنن زندگی کردن چندان شبیه قمار نیست. حداقل احساسی شبیه رولت روسی نمیده!