بسم الله الرحمن الرحیم
«همیشه عمل مقدم است بر حس»
چند روزی میشود که کتاب را تمام کردهام ولی پستی در موردش قرار ندادم. چونکه حال نداشتم دست به کیبورد ببرم و چند خطی مهمانتان کنم. همهی اینها بخاطر این است که نوشتن سخت است. آری، نوشتن سخت است، کیست که این را نداند؟ گاهی نوشتن یک متن کوتاه ساعتها زمان از تو میگیرد، چرا که نوشتنت نمیآید و اصطلاحا میگویی حسش نیست. درحالی که به قول استاد باباخانی اگر ما بخواهیم منتظر بمانیم تا حسش بیاید احتمالا هیچگاه چیزی نخواهیم نوشت. این بود که بلاخره در ساعت ۲:۳۲ دقیقه ی شب، توی اتوبوسی که تهران را به مقصد یکی از شهرهای جنوبی کشور ترک کرده بود دست به گوشی بردم ولی احتمالا آن را چند روز دیگر منتشر کنم. نه اینکه حسش نباشد، نه! این متن عجلهای و بین راهی باید ویرایش شده و در قالب مناسب تری به پیشگاه مخاطب عرضه شود. این همان درسی است که من از خسرو خوبان یاد گرفتم. اینکه لوتیگری را در حق مخاطبم به حد اعلا رسانده و خدمتگزار باشم.
داستان خریدن این کتاب هم در نوع خودش جالب است. یکبار که به دلایلی تا حدود ساعت ۷ عصر در دانشگاه به همراه چند نفر از رفقا مانده بودیم؛ کمبود چیزی را در خودم حس کردم و بر آن شدم که آن را با یک کتاب پر کنم. این شد که دوستان را به هر طریقی که میتوانستم راضی کردم همراهم بیایند تا من بتوانم کتابی بخرم و پس از آن به سمت ایستگاه مترو و متعاقبا خوابگاه برویم. در نگاه اول نام کتابی توجهم را جلب کرد. من قبلا تعریفش را شنیده بودم ولی نمیدانستم دقیقا در چه موردی است. همین شد که آن را خریدم و راه افتادم. چند صفحهای که خواندم ناگهان به یاد آوردم و دنیا روی سرم آوار شد.
«این کتاب رو باید معتادا بخونن!!»